الآن یاد یه خاطره ای افتادم از آخرای سوم دبیرستان اونم وسط امتحان حسابان یا جبروحساب وآنالیز - اسمش دقیقن یادم نیست ، همون که توش مشتق و انتگرال داشت!- و مثلمن یکی از روزهای خرداد ماه، من که طبق معمول تازه شصتم خبردار شده بود که از فلان جا تا بسارجایِ جزوه رو ندارم زنگ می زنم به همکلاسیِ تخت جلوییم که واقعن اسمش یادم نمیاد، که فلانی ی ی ، دستم به دامنت، جزوه رو برسون، طرف هم بعده کلی قسم و سلام و صلوات که حتمن سریع کپی میکنم برات میارم تا کاره خودت سره امتحان لنگ نمونه و برسی بخونیو این حرفا، راضی میشه، پا میشم میرم دمِ در خونش - خونشونُو هنوز یامه، مغازه باباشم وسط بازار یادمه - و جزوه رو میگیرم.
تا اینجاش که هیچ مشکلی نیست، خود نگارنده هم دارم به به و چه چه می کنم، حالا فلش بکُ داشته باشین: الآن داشتم درسای آلمانیمو پاک نویس می کردم تو دفترچه جدیدم، دفترچه یه جدیدم که چه عرض کنم، دفترچه خدابیامرزه
شاگرد/دوستِ یسنا که لایِ کتابای کتابخونش پیدا کردم و وسط خاطراتِ محوی که یسنا داشت می گفت چی شد که اینطوری شد و این دفترچه دیگه رنگ رخساره اربابشو نمیبینه، منم افکار اقتصادیم اومد جلو چشامو گفتم اینکه فقط ۳ برگش کثیفه، بلندش می کنیمو می کنیمش دفترچه آلمانیمون که موش ماهی برامون نخرید! - بگما اینم باعث بانیش خوده یسنا بود که الان نشسته داره لحجه یه یه آمریکاییه بدبدخته جنوبیه دیگه رو مسخره می کنه حتمن و کلی می خنده، هی ی ی ی
حالا برگردیم سَرِ اصل مطلب، این دفتر رفیق ما، به دلایلی که به دلیل کهولت سن و آلزایمرِ مزمنِ نگارنده در ۲۵ سالگی در هاله ای - نه مثه اونا دوره سر آقا ی دکتر پرزیدنت خان- از ابهام فرو رفته، همچنان داره تو انباری لایه باقی کتاب دفترهای عهد بوقی مون تو کمد خاک می خوره!!!!!!
از آخرین دفعه ای که نگارنده یه سری به اونجا زد و چشممش به جمال ایشون روشن شد، هنوز این سوال در ذهنش می چرخه که، در اون امتحان کذایی چه بلایی سره صاحب دفتره بدبخت افتاد،
و اصولن چطوری شد که این دفتر هنوز به صاحبش برگردونده نشده، و اصولن عذاب وجدانم که خوب چیزیه چی شد پس؟!؟!؟ بابا چرا رسمن عینه خیالت نیست ت ت؟!؟!؟ یعنی طرف چی به سرش اومد؟!؟ هرگز تونست اون امتحانو پاس کنه؟؟؟ نه؟!؟!؟ چی؟؟ افتاد؟ ترک تحصیل کرد؟ نه؟؟ چی؟
حالابه سبک تست هوش های ابتداییِ پیدا کنید پرتقال فروش را، دست زدم به حل پر چالش ترین مسئله حسابانی که تا حالا حل نشده! و این مهم ترین ماموریتِ زندگیم ِ تا ۲ دیقه دیگه که همه چی فراموشم میشه!
پ.ن: کلی شهوته نثر نویسیم ارضا شد، آخیششششششششششششش
میشه از کل این ماجرا، یه سناریویه طنز باحال در آورد، یا حتی پلیسی!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر