سه‌شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۹

فراق

داشتم به اتاقم نگاه کردم، به اتاق سابقم که در خانه پدری همانطور دست نخورده مانده، که وقتی می روم بهشان سر می زنم همانجا مطالعه می کنم و می خوابم و کامپیوتر غراضه ام که هنوز با همان ویندوز چندین ساله ام کار می کند و هنوز به اینترنت وصل می شود، و هنوز بلاگم را با آن آپ می کنم، که الان مشغول همین کارم، که آنقدر کند است که گوگل کروم و اینترنت اکسپلورر را که باز میکند انگار موشک هوا کرده.
به کاغذ دیواری که نگاه می کنم انگار همین دیروز بود که به این خانه آمده بودیم و بابا به ما حق انتخاب داده بود که دیوارهایمان را کاغذ دیواری کنیم یا هر رنگی که دلمان خواست که من از بین کاتالوگ کاغذ دیواری ها همانی را انتخاب کردم که 3 تا بادکنک یک خروس، یک بادبادک ، یک حلزون و کلیه ارقام را از 1 تا 9 به غیر 6 به انگلیسی داشت با پس زمینه سبز روشن!

چشمم به پر طاووسی افتاد که بهاره از اصفهان برایم آورده بود و گفته بود باید بچسبانمش به دیوار جلوی تختم. یاد رنوی مشکی پدرش افتادم حاضرم قسم بخورم هنوز هم دارندش!

چشمم به گلهای رز خشکیده ای افتاد که روی تل کتابهای گوشه دیوار آرمیده بود و غبار بود راکبش.

در هفت سال چقدر همه چیز عوض شده است.

چقدر عوض شده ام. با خودم فکر می کردم از ایران که بروم سال دیگر انشا الله، و اگر پیش بیاید که برگردم و سری بزنم به دیار، حتمن آنقدر تغییر کرده ام که همه چیز به نظرم کهنه خواهد آمد. اما همینجا همین حالا در همین اتاق تازهء کهنه ام اوضاع چندان فرقی نمی کند.

ان همه آرزو آ ن همه هدف آن همه عشق آن همه علاقمندی
آن همه حالا مرده است و من همچنان زنده ام
وقتی 45کیلومتر فراق چنین تواناست، 6000 کیلومتر چقدر؟!

۲ نظر:

T گفت...

but it's cool to be independent, isn't it?

سینا عابد - Sina Abed گفت...

guess so, but not when you are senseless!

Free counter and web stats