احساس می کنم پاره پاره شده ام، و این بار اولم نیست! گویا این احساس را پایانی نیز نیست.
پارگیه فکر آفتیست که به جانم فتاده است.
در ابتدا جذاب و جایز به نظر می آید، هیجان انگیز می نماید، کمی که پیش می روی مشکلات در پی هم از راه می رسند.
در انتها خود را پاره پاره می یابی
25 سال از عمرم می گذرد اما از تنها چیزی که در زندگیم مطمئنم اینست که می خواهم بروم!
جای شکرش باز باقیست.
مانده ام آیا این ترس است در لباسی نو ، ناشناس رخ نمایانده و افسار از من ربوده؟!؟!؟!؟!
نمی دانم، دیگر هیچ نمی دانم.
حتی نمی دانم دوستش دارم یا نه! و این داستانیست تکراری در 3 سال گذشته ام
انقدر انسانیت در وجودم مانده که در بلاتکلیفیم شریکش نکنم!
خدا خیرت بدهد کیهان که باز این سوال را برایم ایجاد کردی: آخر سر چی می خوای بکنی تو؟! من نفهمیدم!
نمی دانم به دنبال علاقه ام بروم یا استعدادم!؟!؟!
دنیا عجیب با من بی رحم بوده در این انتخاب.
وقتی -نویسنده مورد علاقه ام- وبلاگش را بست تکان خوردم.
وقتی -دختر مورد علاقه ام- دوباره تلفن زد شکه شدم
و من ترسیدم یا ملاحظه اشان را کردم یا خودم را ؟!؟!
وقتی دوباره در زندگیم از این شاخه به آن شاخه پریدم حس کردم من هیچ نمی دانم.
انگار هیچ درسی از زندگیم نگرفته ام.
گویا باید بروم راهب شوم،
واقعا نخواهم توانست از این بلاتکلیفی بیرون بیایم؟
آیا به یک منجی نیازمندم؟
نه
نه
نه
گویا دیگر خودم را دوست ندارم.
مگر من نبودم که تمام آن عادتها را ترک کردم!؟
توانستم،
چه چیز را گم کرده ام!؟
می می توانم.
این سستی آفت جانم شده است.
توئی که نمی دانم کیستی، دوستت دارم.
توئی که آنجایی، و این روح عریان را می نگری، دوستت دارم.
توئی که لمس شده ای پایه اعترافات من، به دلسوزیت نیازی ندارم،
تو، با توام تو، به عشقت نیاز دارم
به همراهیت، به دلداریت
به دوستیت
اما به دلسوزیت نه!
این نیز بگذرد.
لیکن سستی ترس می آفریند یا ترس سستی!؟!؟
۲ نظر:
سلام
آخ منم نیاز دارم به دل سوزی اش به هر چه که از او باشد
ارسال یک نظر