پارسال بود، کمی بعدتر از روزهای خوشحالی خانه مستقل داشتن و دقیقن در همان روزهایی که تنهایی بد ستم می کرد در حقم، بد می آوردم از همه کس و نامردی و بی انصافی هم از ملت هم از دولت نصیبم می شد، - از دولت البته نصیبمان می شد و می شود، نشود عجیب است - تمام رفاقتهایم پوچ می نمود، گویا بیش از حد ازشان انتظار داشتم، ولی پ آخر چرا؟ پ که جیک و پیک زندگیم را می دانست، پ که بعد از هر بحران عاطفی اش سراغ من می آمدم، پ که در تمام این سالها تنها همدلم مانده بود. به هر زور و زحمتی شده حفظش کرده بودم، واقعیت داشت، چهره مخفی زندگیم بود ۸ سال تمام، دوستانم از وجودش ناآگاه بودند، آنها هم که از قدیم مانده بودند و رابطه امان یادشان بود، نمی دانستند ارتباط داریم هنوز، دوستیم هنوز، نگفته بودم، بودنش شده بود وسواس، شده بود نشانه ای از قدیم، مرا وصل می کرد به نوجوانیم، به همانها که ظاهرن ترکشان کردم، همان خلق و خوها که به سایه فرو برده امشان.
واقعیت داشت، تنها بودم، به حضورش نیاز داشتم چندین روز گذشته بود به همین منوال، دقیق تر بگویم از ناامیدی ام از این رابطه، از اینکه کوچکترین معنایی در زندگیش داشته باشم،
آری، مثل هر عصیان زده ای با خدایم سخن گفتم، فحش دادم، ، خواهش کردم.
گریه کردم.
گریه کردم.
دریای سرکش احساساتم کمی آرام گرفته بودم، دقیق به یاد ندارم، مشغول آشپزی بودم یا سرگرم کتابی یا سازم و چه،
اس ام اس آمد: سینا جونم، خوبی؟ چیزی شده؟
پ بود.
۱ نظر:
اره
گاهی حتی یک اس ام اس خالی هم غوغا می کنه.
و تنهایی درد مشترک قرن ماست
ارسال یک نظر