من نمی تونم ناشکر محبتهای کوچیک و بزرگ مردم باشم
ساعت از یک و نیم گذشته بود، از شرکت زدم بیرون، تو خیابون جز تک و توک ماشینایی که عزم خونه کرده بودن خبری نبود، وسط اون خنکی هوا و تاریکیِ شب و خلوتیِ خیابون دوس داشتم قدم زنان برم خونه، ،وقت نبود، پیاده رفتم تا آژانس قبلِ پل و سیگار و همچین کشیده نکشیده زیرِ پا خاموش کردم و سوار تاکسی شدم، راننده پرسید: سام شی؟ جواب دادم: سام شَم. درونا احساس کرده بود رشتِ شینم، گرچه به صاب آژانس فارسی گفته بودم:سام می رم. و فارسی حرف زدنمم معلوم نمیکنه رشتی ام. ۳، ۲، ۱ و چراغ سبز شد، رسیدیم سره کوچیکه و گفتم بزنه کنار. حساب کردم، در که هنو ز باز نشده بود گفت: بپا پات نره تو آبِ جویی چیزی!
من نمی تونم ناشکر محبتهای کوچیک و بزرگ زندگی باشم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر