چرا به هر کی می گم من زندگی کردن تو لاهیجانو به رشت ترجیح میدم، سریع جبهه میگیره، رد میکنه، سوال پیچم می کنه، دلیل می خواد، آیه می خواد؟
بابا جان، درک کن اینو، بعضی چیزا رو نمیشه توضیح داد، باید زندگیش کنی، تجربش کنی،
باید لمسش کنی.
عشق، میتونی توضیش بدی؟ خوب نه دیگه، بازم فک کن؟ نمی تونی دیگه، نمیشه خوب، ن ن ن ن می ی ی ی شه ه ه ه ه!
زندگی تو لاهیجانو دوس دارم، روحشو دوس دارم، ارتعاشاته نرم و ملایمشو که تو رو به اِتِر نزدیکتر می کنه، تو رو گرم میکنه، نرم نرمک با خودش tune میکنه، میزون میکنه.
آقاجون، خانوم جون، آقا پسر، دختر خانوم، رئیس جمهور منتسب، من با این شهر هارمونی دارم.
یاده چیزی در این مورد از مولانا افتادم، یه چیزی تو این مایه ها بود که می گفت: به من بگید مولانا جلال الدین رومی، نگین بلخی و اَلَخ. دلیلشم این بود که مولانا از زمانی که شمس تبریز و در قونیه دید - که در اون زمان جزو امپراتوریه روم محسوب میشده یا همچین چیزی - از نو متولد شد، شعفی که از این دیدار به اون وارد شد، درونن اونو شکوفا کرد، درست مثله تولد دوباره، پشت سر گذاشتن سطحی از ادراک از آگاهی، از شهود و بصارت درونی، یه همچین چیزی.
من عاشقه لاجونم، چون این شهر روحی داره که دختراش وقتی عاشق میشن، می دواَنُ و میان تو صفه تاکسیُ و دستاتو می قاپَن و باهات سوار میشن. صفای عاشقیِ دخترا تو لاجون از صفای عاشقیت و خواستگاری دخترا تو هندَم بیشتره.
من عاشقه شهریم که به من فرصت بودن بده
من عاشقه انسانیم که به من فرصت عاشق بودن بده
من عاشقه این تجربه بشری
زندگی ام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر