۱. امروز از خودم در شگفت شدم، از اینکه چظور می تونستم در حالی که شدیدن ذهنن درگیره حل کردن مشکل موش ماهیِ شکلاتیم بودم، می تونشتم با مامان شوخی کنم بدون اینکه کوچکترین نقشه ای داشته باشم واسه نشون دادنِ روحیه بالام و مخفی کردن درگیریم، باهاش شوخی می کردم، با تمامِ وجودم اما درونن درگیری رو حس که نه، لمس می کردم.
انسان موجودِ پیچیده ایِ، خلقت چیزِ پیچیده ایِ.
۲. داشتم برا خودم ساندویچ درست می کردم - همون که الان آخرین گازش هم نوش جان شد - و به همین چیزا و درگیریم فکر می کردم و به حرفی که امروز بهم زدی:
By asking, you have reached out and taken the initiative—a first step that will lead you to the next answer.
و اینکه انگار یه دفعه به داستان آشناییم با موش ماهی ربط پیدا کرد و سوالی که ازت پرسیدم، که می دونم سالها زمان می بره تا جوابشو بفهمم.
چرا اون؟
باید به این واقعیت اعتراف کنم - با تمام خضوعی که الان در خودم سراغ دارم - که از عمق هارمونی ای که در پس انتخابت نهفته ست شگفت زده شده ام، البته این دفعه اولی نیست که از انتخاب هات این چنین شگفت زده می شم:
She's the one!
وقتی که از فاصله دورتری نگاه کنی، مسافت بیشتری رو می بینی، طرح عظیم تری رو می بینی و به تبع اون تصمیماتی رو می گیری که درآینده ای نه چندان دور نتیجه دلخواهی رو به دنبال دارن.
زمان زمان زاییده تخیل محدود به ذهن ماست.
این که این چنین ظریف در زندگیش نقش ایفا می کنی، و به سمت سر نوشت هدایتش می کنی، خوشحالم می کنه.