۱.
-ترسیدی قربان؟
-بله.
-برگِ درخت بود.
-آره.
(مکث)
-مرسی.
-خواهش.
-خدافظ.
پ.ن: عینن مکالمه ای بود، که بینِ من و زنِ آرام، رهگذر پیاده رویِ محبت، در پی سقوط برگی خشک، از درختی عاشق در ماهی اروتیک که جز به لخت کردن/شدن فکر نمی کند، در گرفت.
۲.
به آذر
که بادَش امروز
درختان را لخت کرد.
پ.ن: اینو پارسال آذر ماه، روی صفحه سفید اول ۸ کتاب نوشتم، کادویِ تولد دوستم آذر بود. اتفاقِ چن روز پیش توخیابون دوباره یادم آورد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر