برف بود، ۳ متری نشسته بود، بهمن ۸۶ بود و در رشت. منِ کوهنورد عاشق معلق بودن روی طناب و صعودهای ارتفاع هم خوش خوشانم بود، طناب برده بودیم دمِ غروبی پشت بام آیت را بروبیم، ۱ ماهی بیشتر نبود که طناب را خریده بودم، چه ذوقی می کردم. روی پشت بامِ سردِ یخ با صحبتهای صاحب خانه آیت احساس گرما می کردیم، پیرمرد خوش مشربی بود. منفی ده بود ولی با آن یال و کوپال و لباسها که به تنمان بود ضد سرما شده بودیم. برف سنگین می بارید، تمامی نداشت.
بهاره زنگ زد که: من تا ۱۰ دقیقه دیگه سبزه میدونم، با نیلو میام، میای تو ؟ آن موقع اما عزیزم و عشقم و این حرفا هم همیشه ضمیمه می شد، نه حتی نمی شد، نیازی نبود با آن صدام آرامِ همیشه عاشق و ملتمسش نیازی به این القاب نبود، واقعن نیازی نداشتیم، کافی بود نفس بکشد، بفهممش، کافی بود تنها به فکرم باشد، بی اغراق حسش می کردم، در آن روزگار که قرارِ درونی داشتم. عشق هم بهانه شده بود، معجزات کوچک روزانه را دریافت کنم.
مشفول پارو زدن بودیم، ۲ ساعت نشده بود به گمانم، هوا دیگر تاریک بود که شصتم خبردار شد، یادم رفته بود، کاشته بودمش در آن سرما! در جا زنگ زدم، قربون صدقه اش رفتم، رگه خوابش دستم بود، عاشقش بودم، به من نه نمی گفت، هیچ وقت نگفت، فکر کنم ۱۰، ۱۲ روزی هم شده بود ندیده بودیم هم را، نبوییده بودیم هم را و بالطبع نبوسیده...
چرا ؟
به یاد ندارم، معمولن پیش نمیامد، نه من طاقت دوری داشتم نه او.
شب هم زنگ زدم، کلی بوسیدمش پای تلفن، کلی بوسیدم پای تلفن، هیو خوانان بدرقه گفتیم طبق معمول و خوابیدیم.
فردایش اما فردایِ دیگری بود. قسمت، قرار گذاشته بود. از میلیونها سال پیش قرار گذاشته بود در روزی که آسمان دِین ۳ متری خود از برف را ادا کرد، آفتاب عیان شود. رقم خورده بود تا رشت عاشق سرما شود و مردمش ذوق مرگانه از برف و یخ مجسمه ها و تندیسهای یخی بسازند و جشن بگیرند و شادی کنند.
میلیونها سال پیش، این قرار گذاشته شده بود تا در چنین روزی
عشق من
یخ بزند.
نقش من اما در این بازیه کارما چه بود؟ نمی دانم. شاید هنوز نمیدانم. اما حسش می کنم عمیقن حسش می کنم.
آنها که شنیدند، که کمند، که اصولن راز داران اندکند، که به صفای قلبشان ذره ای شک ندارم و به حجم تجاربشان و کوله بار آگاهیشان،
شکه شدند،
عکس العمل نشان دادند، به آهی حتی
قسمت من، گفتنی نیست، ستودنی نیز ، شاید ننماید،
قسمت من است، او نوشتست، من امضا زده ام،
چه کله خر بودم، چه کله خر هستم، مرا با مسامحه قراری نبوده است، نیست انگار،
آری گویا همواره شجاع بوده|ام، شجاعتر از امروزم،
راستش همین شجاعت است که گاهی می ترساندم.آنها که اما می دانند این قسمت خود نوشتهء ما را، همان اندکان اما شجاعترند، من ایشان را شجاعتر یافتم، که اعتمادشان کردم گویمشان.
شاید به همین دلیل می ترسم، از خودم می ترسم،
از این که می دانم چقدر شجاع توانم بودن.
و چه بی رحم عاشق توانم بودن
یسنا هم آمد، یکدفعه بی دلیل ، وسط حرفهای از هر کجاییمان و خاطره گویی هایمان، این را زنده کرد:
چی شد که با بهاره از هم جدا شدین؟
گفتمش، هیچ نگفت، بلند شد، از اتاق بیرون رفت اما هیچ نگفت. شاید روزی اینجا هم گفتم،نه در کمتر از یک سال!
من اما می خندم، باید انسان مالیخولیایی ای باشم به قول سین که به این می خندم!
خنده ام از سر لج نیست، ازاستیصال هم... دوست دارم بگویم نیست،
از چیست آنوقت؟
می دانی از ایمانم است،
مسخره به نظر می آید مومن باشم،
هستم.
خنده ام از این است که می دانم دقیق، آنچه رخ داده، خواسته خودم بوده، آن زمان که امضا کردمش.
اگر واقعن امضایی در کار باشن، به هر حال توافقی هست، حتی شفاهی، در جایی که هنوز حرف بشر سند است
گفتم :آری.
چون به او ایمان داشتم،
-اووو- می شنوی ؟ ای -اووو-.
من به تو ای -او- ایمان دارم
درستش شاید این باشد: ای -او- من تو را باور دارم.
دوستت دارم
ای همیشه حاضر، درسم چه بود؟ که عشق یعنی همیشه حاضر بودن؟ یعنی بلد نبودم؟
باشد،
یاد می گیرم. تو بگو، ۱۰۰ باره یاد می گیرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر