چهارشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۹

هی مورچه، از چین چه خبر؟

مورچه که می بینم یاد استراتژی ارتش چین می افتم. از کشتنشان که خسته شدی، از موضع خودعقب نشینی کرده، ظرف شکر یا جعبه شیرینی را به امپراطوری ایشان واگذار می کنی!
و این اصلن به استراتژی سرکوبگران داخلی شبیه نیست که از به رگبار بستنِ هر چه بیشترِمعترضانِ صلح جوترتر، کمترترتر خسته می شوند!
بحث کماکان سر همان جعبه شیرینی است، البته در ابعادی دیگرترترترتر!

آیا می دانید چرا؟

حتی مورچه ها هم به Stand By فرو می روند!

ظرف شکر رو برداشتم باز کردم، توش مورچست تکونش دادم فردا باز کردم، با قاشق روی شکرا بازی میکنم، نقطه های مشکی ظاهر میشن، کنجکاو میشم، حسابی شکرا رو تکون می دم، میبینم مورچه ان، ولی تکون نمی خورن،  چندثانیه مکث میکنم، یدفعه از stand by  در می یان. تونا زنده ان ن ن.

جمعه، تیر ۰۴، ۱۳۸۹

اولین تصویر من از زندگی



اولین تصویری که از کودکیم به خاطر دارم برمی گردد به یک بعد از ظهری که فقط بابا خانه بود و معلوم هم بود که از سر کار برگشته بود. حس تابستان داشت. جلوی تلویزیون نشسته بود وچیزی شبیه کتاب  شایدم روزنامه می خواند. حواسش گرم خواندن بود و من در وضعیت هوشیاریه کامل بودم از خودم، بی توجهی پدر و صدای مجریه نماآهنگی که رزمندگان اسلام را به جبهه های نبرد حق علیه باطل تشویق می کرد. یکی از آن سال های کوران جنگ بود.

من ،کماکان در همان وضعیت آگاهانه، می دویدم داخل آشپزخانه و در یخچال را باز می کردم و یک دانه آلوی مشکی( که اصولا در تابستان سر و کله اش پیدا می شود) بر می داشتم واز خوردنش خر کیف می شدم. می آمدم تا لب درآشپزخانه و بابا  را می دیدم که کماکان سرگرم مطالعه است و اخبار جنگ گوش می کند و عجیب قضیه در این بود که انگار مرا نمی بیند که هی می روم داخل آشپزخانه و آلو به دست می آیم بیرون و می دوم بالای پله ها . آلو که خورده می شد دوباره همان آش بود و همان کاسه!انگار من نامرئی شده  بودم که پدر نمی بیندم!

 آن آلوها را می خوردم و نگرانیه شبه عذاب وجدانی از اینکه زیاده روی می کنم - چون احتمالا مامان آنموقع ها هم، هیچوقت نمی گذاشت آلوی راحت از گلویم پایین برود - به سراغم می آمد و شگفتا که بابا کماکان هیچ عکس العملی نشان نمی داد.
الان که به آن فکر می کنم می بینم که تعجب من در آن موقع از آن بود که پدری آنقدر نسبت به تحرکات فرزندش - بنده - که دو سالش نشده بی تفاوت باشد. شاید همین تفاوت را احساس کرده بودم، همین آزادی را رهایی را که آن روز را کماکان به یاد دارم.



به مادر که می گویم میگوید اینها همه ساخته ذهن توست. وقتی از معماری خانه امان می گویم که در همان سالل از آن بلند شدیم:از دری که به پارکینگ می رفت، از دو ردیف پله ای که اولی به حمام می رفت و دومی به اتاق خواب و از طاقچه ها که تلویزیون رویش بود و...  آنوقت می گوید: پسر جان، بچه دو ساله که هنوز ذهنش شکل نگرفته! اینها رو همحتمن یکی برات تعریف کرده!
و دیگر نمی داند آگاهی روحانی را ذهن به چه کار آید، چه شکل گرفته چه نگرفته!

و این اولین تصویر من از زندگی، جایی شاید قبل از دو سالگی ام بود.

پنجشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۹

سفرنامه برادران امیدوار

"جاده های هند - اگر آسفالت باشند حداکثر بیش از یک کامیون را در خود جای نمی دهند. در دو طرفه های آسفالت باریکه های خاکی نا همواری است. در اینجا کامیون ها و اتوبوسها، سلطان جاده ها هستند، گویی اتوبوسها و کامیون ها عهد و پیمان بسته اند که به هیچوجه برای اتومبیل سواری یی که از مقابل می آید راه باز نکنند. بنابراین اتومبیل سواران باید در این گونه مواقع از آسفالت خارج و وارد باریکه های خاکی دو طرف جاده شوند، و کسانی که از جاده آسفالته به کنار نروند با جان خودشان یازی کرده اند."
ص 646
اولا که بند حسودی.
دوما که خیلی از لحن نوشتار خوشم می آد.
سوما که دمتان گرم.

چهارشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۹

من شده ام خر کیف از خواندن خاطرات و درونیات این همه آدم جدید (وبلاگ نویس) هر روز، که در این، همان عطشم است در شناخت دیگران که این فوضولی خاموشه خوشگل این روزها دوا پیدا کرده ، پخته شده ، سر زنده شده.
حال هرچقدر هم که آدم گزیده گویی کند در بلاگش از خودش و تجربیاتش و زندگی یا هر چه اغراق آمیخته به تخیل دیگر مهم نیست
که این تخیل اگر نبود ما نبودیم نیز، که در این تاریکیه فرو رفته در آن جهان مگر می شود دست از این کورسوی تخیل برداشت؟!
مگر در این شاید تاریک ترین نقطهء خلقت خاکی ، ایران( - کره شمالی شاید! )، جایی نیز مانده است برای این فردیت که بار دیگر شاید خلق کند خویش را، حیات را و عشق را آنطور که قادر گشته در بلاگش؟! خوشحالم از خواندن بلاگتان دوستان من

شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۹

خوشحالم

خوشحالم
خوشحالم
خوشحالم از اینکه آدمایی مثل تو هنوز هستند
خوشحالم از اینکه آدمایی مثل من هنوز هستند
خوشحالم از اینکه آدمایی مثل ما هنوز هستند
خوشحالم
خوشحالم.



دوشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۹

فوتبال بازی کردن آمریکا مثل V نشون دادن احمد.ی نژ.اده

right now

I've gave up CMOS Analog Integrated Circuit designing!
poor tuition fee
happy me!

پنجشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۹

چشمان بسته

زندگی اما
با چشمان بسته تنها
جریان دارد برایم.

سه‌شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۹

فراق

داشتم به اتاقم نگاه کردم، به اتاق سابقم که در خانه پدری همانطور دست نخورده مانده، که وقتی می روم بهشان سر می زنم همانجا مطالعه می کنم و می خوابم و کامپیوتر غراضه ام که هنوز با همان ویندوز چندین ساله ام کار می کند و هنوز به اینترنت وصل می شود، و هنوز بلاگم را با آن آپ می کنم، که الان مشغول همین کارم، که آنقدر کند است که گوگل کروم و اینترنت اکسپلورر را که باز میکند انگار موشک هوا کرده.
به کاغذ دیواری که نگاه می کنم انگار همین دیروز بود که به این خانه آمده بودیم و بابا به ما حق انتخاب داده بود که دیوارهایمان را کاغذ دیواری کنیم یا هر رنگی که دلمان خواست که من از بین کاتالوگ کاغذ دیواری ها همانی را انتخاب کردم که 3 تا بادکنک یک خروس، یک بادبادک ، یک حلزون و کلیه ارقام را از 1 تا 9 به غیر 6 به انگلیسی داشت با پس زمینه سبز روشن!

چشمم به پر طاووسی افتاد که بهاره از اصفهان برایم آورده بود و گفته بود باید بچسبانمش به دیوار جلوی تختم. یاد رنوی مشکی پدرش افتادم حاضرم قسم بخورم هنوز هم دارندش!

چشمم به گلهای رز خشکیده ای افتاد که روی تل کتابهای گوشه دیوار آرمیده بود و غبار بود راکبش.

در هفت سال چقدر همه چیز عوض شده است.

چقدر عوض شده ام. با خودم فکر می کردم از ایران که بروم سال دیگر انشا الله، و اگر پیش بیاید که برگردم و سری بزنم به دیار، حتمن آنقدر تغییر کرده ام که همه چیز به نظرم کهنه خواهد آمد. اما همینجا همین حالا در همین اتاق تازهء کهنه ام اوضاع چندان فرقی نمی کند.

ان همه آرزو آ ن همه هدف آن همه عشق آن همه علاقمندی
آن همه حالا مرده است و من همچنان زنده ام
وقتی 45کیلومتر فراق چنین تواناست، 6000 کیلومتر چقدر؟!

After all that struggles,
After all that depressions,
Now that this senseless peace have returned to me,
At least for the moment,
Open to the conclusion that I reached the man within me..
do not want to change it
I love this existing creature.
This happy awareness!

مناجات نامه

خدایا 
عشقم را که ربودی
کارت معافیتم را که ربودی
عازم عجب شیر و پسوه ام نمودی.
از عالم و آدم نیز خیانت روا نمودی.
اسیر این دانشگاه کی.ری هم نمودی.
last.fm را هم فیل.تر نمودی.
مرا نیز که بارها نمودی
جان من ، spotify را دیگر به بنده ببخش!
جا.کش  مگر کری؟!!!!

یکشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۹

Elena

النا خوشگل شده بود.
 پدال را بالا آوردم.
 النا گفت هفته دیگر برمی گردد کیف.
شروع کردم به نواختن. 
.....
به پیانوام فکر می کنم که قرار است 2 ماه خاک بخورد، نه،
یا رابطه ام که شروع نشده تمام میشود!
Free counter and web stats