سه‌شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۹

اینجا

وسط آن هیاهو
آن جیغ و داد و دود و انفجار،
می دویدم.


آنجا بود،
جایی پشت سرم،
گز گز می کرد.


دستم ربوده شد،
کشیده شد،
کشانده شدم،
به بالا
بالای پلکانی،
که به دیوار ختم می شد.


برگشتم،
اولین نگاه،
آخرین نگاه.


وسط آن هیاهو
بالای پلکانی که به دیوار ختم می شد.
عشق مجال نیافت،
آخرین انفجار،
نه،
رعد.
دود،
نه،
مه.


ایستاده ام اینجا،
روی پلکان،
ختم شده به دیوار،
با دستِ رها شده ام،
با عشقِ مجال نیافته ام،
اینجا کجاست؟


- پلکان و دیوار از اینجا آمده، جرقه زده، 
مابقی حرف دل است.


http://www.flickr.com/photos/35638902@N02/4971439436/

هیچ نظری موجود نیست:

Free counter and web stats