سه‌شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۹۰

می دونم خُلم

می دونم خُلم
 خوب می دونم خٌلم
از این بالا از تو لونه گنجشک
از مرز بین بچه  و ستاره شناس
 می پامت

بجنب
 بیا
بپر
حس کن
رویایی که برات دارم

می دونم خلم
وای میستم تا تاریکی تنهایی تو پر کُنه
پا رو ساحل بسترت می ذارم
با یه شعر
و یه ترومپت
تا قلبتو بی خواب کنم
تا با خُلی
آزادی رو بیدار کنم

سه‌شنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۰

دو سال پیش بود تو یه همچین روزایی مناظره تلویزیونی  احمدی نژاد و موسوی
احمدی نژاد یه پوشه دستش گرفته بود عکس زهرا رهنورد روش بود، می گفت : بگم م م بگم م م
خوب من دیشب تو همچین موقعیتی قرار گرفتم که یکی  تو همین مایه ها بی شعور بازی درآورد
اما مثل موسوی طاقت نیاوردم و بهش پریدم،
معتقدم آدم یه جاهایی باید از قدرتش استفاده کنه، اما الان دارم ته دلم می گم: موسوی خیلی مردی که وقارتو حفظ کردی.
دوره دوره یه وقیحاست!
کاش آن همه ذوق یک شبه کور نمیشد

کاش آن همه شعر یک شبه شعار نمی شد
کاش این نصفه ذوق مانده یِ ما
نصفه شب نصف نمی شد
 خشک نمی شد
…‫………………………………………………..‬
.

جمعه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۰

دستانشان را که گره خورده
چه سخت نه می گویم به خشم
دستانشان را که گره خورده
بلی می گویم به عشق
دستانتان را که گره خورده
نوجوان 
غریبه
دو دوست
می بینم
ممنونم

جمعه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۰

دو چشم و دو ابروی مرد قاجار
آرمیده بر ممه های تو

چهارشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۰

سازمان بهینه سازی استعداد های خداداد

بعضیا عجب استعدادایی دارن، منو بکشی هم نمی تونم از کادویی که ازش خوشم نیومده اونجوری تعریف و تمجید کنم و کف مرگ بشم و به به و چه چه کنم

سه‌شنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۰

خیلی عجیبه و در عین حال امید بخش، عجیب ازاین که با وجود بودن من در این موقعیت ، به نظرم همش یه خاطره ست، همش مربوط به قدیم، انگار که از دروازه روح این رخداد، قصد حال واقع شدن نداره،
امیدبخش از اینکه دبگه همچون گذشته رو من اثر نمی ذاره.
انگار ن صاحب بینشی نو شدمو احوال من قرار گرفته اما ادراک من نه!

دوشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۹۰

تا رسد روزی به دستم

پاس پورت

جمعه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۹

زندگی نسخه نیست که کسی برا کسی بپیچه، این قسمت سختشه
قسمت آسونش اینه که تنها کسی که می تونه برات نسخه بپیچه خوده تویی
و این یه رازه
درود بر کسی که اولین بار گفت در ناامیدی بسی امید است
درود بر یسنا که بالا تختش نوشته
eternal optimist
خوشبین همیشگی
:*:*:*:*:*:*:*

چهارشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۹

نقش تو بر شیشه یِ باران زده
و من خیال کردم آشنایی.
چه رخداد غریبی ست
و چه بی قرار در شرف وقوع
لحظه به لحظه
زندگی.

دوشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۹

زندگی نسخه نیست که کسی برات بپیچه
اینو همیشه یادت باشه موش ماهی

پنجشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۹

به بهانه شعر سرودن رئیس دولت نامنتخب

غرورِ خالی نیست، بیشتر خودپسندیِ و حتی خود پرستی، تو تمامشون بود، یکی از یکی بیشتر جالب اینجاست - مخصوصن تو اوناشون که در ظاهر در طول عمر حرفه ایشون آدمای موفق تری بودن و برا خودشون هم حسابی سر شناس شدن بیشتر، علنا از خودشون و دستاورداشون دفاع می کردن و حتی اونا رو بزرگ . در هر صورت تعریف از خود و آثار خود به طور علنی. رفتاری که عموما در فرهنگ ما با دعوت به فروتنی پاسخ داده میشه،که حتی با کلاس که خودتو کوچیک و کنی و افه بیای که نه و من کاری نکردم و و فلان. حالال شاید من ندید بدید بودم یا این فروتنیه واسم وحی منزل شده بود و هرچی، ظرف ۲ روز ۳ بار شکه شدم تا به فکر فرو رفتم،که اصولن چرا نباید از دستاوردات حرف بزنی و حتی لزرگشون کنی، آیا اینخود نوعی خود حقیر بینی نیست، یعنی اصولن از اون ور بام افتادن نیست، در این شکی نیست که اهالی هنر اصولن همشون یه جور خود پسندی ای دارن که اگه نداشتن من نمی دونم تکلیف خلقت هنر به کجا می کشید، ولی شاید این خودپسندی هم نیست،بلکه خود رو دوست داشتنه، یهنی اگه کسی خودشو دوست نداشته باشه می تونه چیزی خلق کنه که دیگران دوست داشته باشه، نمی دونم لای حرفتی کدوم آهنگساز معاصر و اینا بود که می گفت وقتی اهنگی بسازی که خودت عاشقشی، خلاصه  عده ای هم پیدا میشن که دوسش داشته باشن و اینا. راست میگه فک کنم.
حالا بساط این هنرمندا و موزیسین پیرای ما هم همینه، پیر شدن و در ظاهر دیگه تواناییای سابفشونو ندارن، جوونها هم اومدن و دارن عالی کار میکنن، خوب اونا هم میبینن و تشخیص میدن، حتی اگه به رو خودشون نیارن، از طرفی اونها هم در زمان خودشون اسطوره هایی بودن که شاید وقتی در مقام مقایسه در آی با هنرمندان فعلی  دستاوردای کوچیکتری داشته باشن اما در مقیاس اون دوران مسلمن دیگه اینطور نیست.
خلاصه اینکه این قبیل هنرمندان که تعدادشون همچین زیاد هم هست، شروع به تعریف و تمجید از خودشون می زنن و بزرگ کردن آثارشون،که یه جورایی منطقی،
حالا اگه آرتیسته جوون باشه ولی موفق چی؟ نمی دونم، ندیدم هنوز.
خلاصه اینکه هیچ دلیلی نداره از کارت تعریف نکنی
ولی خوب اصن جالب از آب در نمیاد که در منجلابش بیافتی، که همه می دونن و ما ملت با ادبی هستیمو سعدی داریم و فلان.
حالا برسیم به رئیس دولت نامنتخب، که رفته دیروز تو اختتامیه جشنواره شعر فجر و شعری را که به تازگی سروده خونده و اینا
ببین یعنی الان به این نتیجه می خوام برسم که درصد توهم  و اینا تا چه حد می تونه باشه، خودشیفتگیه توام با عقده حقارت این مرد رو به هر سمتی که خودشو بیان کنه و نشون بده سوق میده ، جوری که روز به روز از اون چهره مزحک تری می سازه

هنرمند که پیر میشه انگار از درون ترس ورش میداره که دیگه هیچ کی تحویلش نمیگیره - اگه مثلن خواننده است صدا خوندن نداره - و شروع می کنه به تعریف از کارها و دستاوردهای سابقش
۹۹.۹ درصد هنرمندا، اصن تو بگیر اوناییشون که تو کارشون موفقن وحسابی اسمی در کردن و اسطوره شدن، تحمل کوچکترین نقدی از خودشون و کارشونو هر چقدر هم درست ، ندارن، حتی اگه خودشون جوره دیگه بیان کنن که نه و ما نقد پذیریم و فلان.

چهارشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۹

به بهانه یه یک آواز

احساس
خوشبختی 
عشق
موش ماهی
و من که سالها دیگه خاطراتمو مرور می کنم
توشون گیر نمی کنم، بلکه ورقشون می کنم
اینکه چقدر از خودم در ربع قرن زندگیم راضی خواهم بود
چقدر به رویاهام، آرزوهام جامه عمل خوام پوشوند
همه و همه و آریایی از هندل
دنیل دی نیس زیبا، جذاب، و اما صداست که می مونه، وقتی پیر بشه هم
 پری زنگنه هم همینطور بود، عکس روی دیوارش، عکس دختری زیبا، پیش از نابینایی ش
اما حالا، از پریِ عزیز، صدایی مونده که به غایت زیباست و البته کارنامه یِ اعمال و آثارش در حق نابینایان ایران و موسیقی آوازی.
درس جالبی داشت برام این ملاقات، چقدر می تونم سخت کوش بمونم؟ نمی دونم، اما وقتی به موش ماهی نگاه می کنم می دونم، تا بی نهایت.

یکشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۹

نمی دونم چرا حس می کنم امروز روز سرنوشت سازیه
یه نقطه عطف برای مقاومت
اینو نوشتم، چون ممکنه مثل همه شما که امروز میرین تو خیابونا، بِرَم و دیگه برنگردم
خواستم این لحظه رو ثبت کنم
با بلوزی که موش ماهی برام خریده تو تنم.
بِهِم جرات میده
اَزَم محافظت میکنه

جمعه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۹

جهان مدام در حال تغییر است

آهای تو
داری چی کار می کنی با دنیا؟!؟!
من حواسم بهت هستاااا

جهان مدام در حال تغییر است

آهای تو
داری چی کار می کنی با دنیا؟!؟!
من حواسم بهت هستاااا
موش ماهی شده مدیر برنامه های من، حقوق ماهیانشم شده از قراری ۱۵ تا گل و ۳ تا بوس، قرار شده واحد پول ما بشه گل ، پول خرد هم بوس.

سه‌شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۹

برام یه بلوز پنبه ای آبی خریده
بلوزُ که می پوشم
انگار بقلم کرده.

دوشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۹

-ساعت چنده؟
- از لبای تو ارزونتره.

مکالمه تلفنی با موش ماهیه شکلاتی.
اَه ه ه
ولنتاین هم شده تابو
شده سنت
عشق مگه تو یه روز خرید و فروشم میشه؟

شنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۹

پیدا کنید پرتقال فروش را.



الآن یاد یه خاطره ای افتادم از آخرای سوم دبیرستان اونم وسط امتحان حسابان یا جبروحساب وآنالیز - اسمش دقیقن یادم نیست ، همون که توش مشتق و انتگرال داشت!- و مثلمن یکی از روزهای خرداد ماه، من که طبق معمول تازه شصتم خبردار شده بود که از فلان جا تا بسارجایِ جزوه رو ندارم زنگ می زنم به همکلاسیِ تخت جلوییم که واقعن اسمش یادم نمیاد، که فلانی ی ی ، دستم به دامنت، جزوه رو برسون، طرف هم بعده کلی قسم و سلام و صلوات که حتمن سریع کپی میکنم برات میارم تا کاره خودت سره امتحان لنگ نمونه و برسی بخونیو این حرفا، راضی میشه، پا میشم میرم دمِ در خونش  - خونشونُو هنوز یامه، مغازه باباشم وسط بازار یادمه - و جزوه رو میگیرم.
 تا اینجاش که هیچ مشکلی نیست، خود نگارنده هم دارم به به و چه چه می کنم، حالا فلش بکُ داشته باشین: الآن داشتم درسای آلمانیمو پاک نویس می کردم تو دفترچه جدیدم، دفترچه یه جدیدم که چه عرض کنم، دفترچه خدابیامرزه 
شاگرد/دوستِ یسنا که لایِ کتابای کتابخونش پیدا کردم و وسط خاطراتِ محوی که یسنا داشت می گفت چی شد که اینطوری شد و این دفترچه دیگه رنگ رخساره اربابشو نمیبینه، منم افکار اقتصادیم اومد جلو چشامو گفتم اینکه فقط ۳ برگش کثیفه، بلندش می کنیمو می کنیمش دفترچه آلمانیمون که موش ماهی برامون نخرید! - بگما اینم باعث بانیش خوده یسنا بود که الان نشسته داره لحجه یه یه آمریکاییه بدبدخته جنوبیه دیگه رو مسخره می کنه حتمن و کلی می خنده، هی ی ی ی 
حالا برگردیم سَرِ اصل مطلب، این دفتر رفیق ما، به دلایلی که به دلیل کهولت سن و آلزایمرِ مزمنِ نگارنده در ۲۵ سالگی در هاله ای - نه مثه اونا دوره سر آقا ی دکتر پرزیدنت خان- از ابهام فرو رفته، همچنان داره تو انباری لایه باقی کتاب دفترهای عهد بوقی مون تو کمد خاک می خوره!!!!!!
 از آخرین دفعه ای که نگارنده یه سری به اونجا زد و چشممش به جمال ایشون روشن شد، هنوز این سوال در ذهنش می چرخه که، در اون امتحان کذایی چه بلایی سره صاحب دفتره بدبخت افتاد،
و اصولن چطوری شد که این دفتر هنوز به صاحبش برگردونده نشده، و اصولن عذاب وجدانم که خوب چیزیه چی شد پس؟!؟!؟ بابا چرا رسمن عینه خیالت نیست ت ت؟!؟!؟ یعنی طرف چی به سرش اومد؟!؟ هرگز تونست اون امتحانو پاس کنه؟؟؟ نه؟!؟!؟ چی؟؟ افتاد؟ ترک تحصیل کرد؟ نه؟؟ چی؟
حالابه سبک تست هوش های ابتداییِ پیدا کنید پرتقال فروش را، دست زدم به حل پر چالش ترین مسئله حسابانی که تا حالا حل نشده! و این مهم ترین ماموریتِ زندگیم ِ تا ۲ دیقه دیگه که همه چی فراموشم میشه!

پ.ن: کلی شهوته نثر نویسیم ارضا شد، آخیششششششششششششش
میشه از کل این ماجرا، یه سناریویه طنز باحال در آورد، یا حتی  پلیسی!

دوشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۹

نمی خوام قبول کنم من تو رو بیشتر دوست دارم
بلکه تو یه جور دیگه دوستم داری
به شیوه خودت
با تمام خل بازی هات
و این اصن فریب دادن خود نیست
چون تو هنوزم با دوست داشتنت شُکّه ام می کنی
هنوز تازه ای
خودت 
عشقت
همه چی

پنجشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۹

حس زمانایی که خواب میبینی و می دونی داری خواب می بینی دائمن باهامه، تمومی نداره، مکث نداره.
حین راه رفتن بیشتر این حس روشن میشه
دیگه برام عجیب نیست اما
یه جورایی عجین شدم باهاش
موندم بعدش چی قراره بشه.

یکشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۹

نه اینکه دیگه نخوام

همیشه ته دلم به اینایی که ازدواج تنها هدف زندگیشون میشه و جز این انگار هدفی ندارن خندیدم.
کوچولویه احمقی بودم.
۲ تا اصل مهم هست که نمی دیدم:
۱. این شتریه که دم در همه می خوابه.....بالاااااخره ه ه ه ه، خلاا ا ا ا ا ا صه!
۲.اسقامت، پایداری در تصمیم
۳. فوکوس کردن، تمرکز کامل در انجام یک امر، ۱۰ تا هندونه بقل نکردن، یه کارو شروع کردن و به پایان رسوندن جز با درک اوج اهمیت اون کار و علاقه تو به انجامش امکان پذیر نیست، همینطوری دیمی نمیشه،
اونایی که جز ازدواج انگار برنامه ای ندارن،  چه خودشون بدونن، چه ندونن، چه خودآگاه چه نا خودآگاه از این اصل پیروی میکنن.
می دونم قرار بود ۲ تا بشه، همیجوری شد ۳تا، ۳۲ دلش می خواست حتمن، همیجوری
ولی به هر حال، چه اینکه خودشون بدونن یا ندونن، چه بخوان یا نخوان، از خودشون چهره یه مزحکی می سازن
شاید چون عرف می خواد که مزحک به نظر برسن، شاید روح هولدن کالفید می خواد، شاید نفس تو می خواد مزحک به نظر برسونتشون، ولی طبق اصل ۱ خلاصه این شتریه دمه در خونه همه میشینه، پس روتو کم کن. :))))

یکشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۹

چقدر خوندن بلاگهاتونو دوست دارم
شما انسانهایی که باهاتون احساس نزدیکی میکنم
درست مثل خاطره ای از کودکیم
شاید، شاید کودکی های مشابه ای داشتیم
شاید و حتمن روحا تجارب مشابهی داشتیم از و در زندگی

امروز خیلی خوبم، قطره ام، نرم، کلی همش تو فضاهای کودکیم پرسه می زدم، تو مجتمع مسکونی که توش بزرگ شدم، انگار هنوز همونجام، به یاد آوریش درست عینه سفر روح می مونه، تصاویر زِندَن،اما نه، همش ساکت بود، همش روزایی رو به یاد آوردم که هیچ کی نبود تو مجتمع، من بودم و من، انگار مجتمع اختصاصی بود، مثله این بازی های کامپیوتری که کد بازی رو وارد می کنی میشی روح ،میتونی از درو دیوار رد شی، بری به فضاها و ساختمونایی که قبلن بودی سر بزنی، ک دیگه آدماشو کشتی و فقط خودت موندی و خودت، خیلی شبیه هاف لایف بود، انگار مخیله من رفته بود از سورس برنامه لاین لودینگ آدما رو دیلیت کرده بود، شبیه این فیلمای روسی سیاه سفیده ساکت، اما شاد بود، اما غریب بود، درست عین سفر روح.
در مورد دو چیز عین سگ خسیسم،
۱. پاستیلم
۲. موش ماهی شکلاتیم
من یه انحصارطلب به تمام معنام.

پ.ن: میدونم میدونم، باهوشاتون گیر اینین که یه سگ خسیس پیدا کنین،  همینجا اعلام می کنم که عینه سگ از هر چی پیشنهاد سودمندی برای جایگزینی -سگ- استقبال میکنم، لازمم نیس برید به انجمن حمایت از حیوونات شاکی شید که پاشن بیان اینجا رو فیلتر کنن، خودم سگ دوست می دارم، موش ماهی شکلاتی حتی بیشتر، بنده فعلن سعی دارم تمرکزم روی پاستیل خوردنم باشه

پنجشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۹

آخیش ش ش ش ش ش ش

در خاموشی شب
به امید نور تو
به جنگ پلیدی می روم
نوکیا ۱۲۰۳.

Reflections of an american composer


Wallace Stevens: Modern Art has a reason for everything,

 even the lack of a reason becomes a reason.


والاس استیونس: هنر مدرن برای هر چیزی دلیلی دارد، به گونه ای که عدم وجود 


دلیل خود به دلیل بدل می شود


-Reflections of an american composer-

چهارشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۹

۲ ماه شد و هنوز که به زندگیم نگاه می کنم دارم خواب می بینم.

جمعه، دی ۱۷، ۱۳۸۹

به مثابه فرود آمدن از رویا به بیداری

داشتم عزیزا گوش می دادم که در رویا شدم.
کنار ساحل روی ماسه ها می دویدم، به سمت کلاهم می رفتم که دورتر روی زمین افتاده بود.
به نزدیکی کلاهم که رسیدم پام تو زمین فرو رفت. شبیه تو گل فرو رفتن بود.
انگار ابعاد کش می اومد، از خواب پریدم، به مثابه فرود اومدن از رویا به بیداری.

چهارشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۹

بوی سی و دو میاد

ممنونم
خدایا ممنونم
خدایا ممنونم
خدایا ممنونم که امشب قلبمو پر از عشق کردی
ازت ممنونم که میبینم یس. سرو سامون گرفته
شاده، میزونه
که موش ماهی دوباره شروع به کار کرده، که میزونه که الان لالا کرده

هرچی بیشتر دوسشون دارم، عزیزانمو، انگار بیشتر خودمو دوس دارم،
دارم یاد میگیرم که خودمو بیشتر دوس داشته باشم،

بوت میاد
بوت میاد سی و دو

سه‌شنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۹

به نظرم بهترین سنت دنیا ماه عسل اه!
به نظر تو چی؟

دوشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۹

موش ماهی میای با هم تو تنگی که پاپیونای صورتی داره شنا کنیم؟
موش ماهی شکلاتی
تو تمام مشخصاتی رو که یه عارفِ شاعرِ جوون از سرزمین موش ماهیا عاشقت باشه داری.
بیا مواظب باشیم که قطره یِ عشق از رو انگشتامون لیز نخورده.

شنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۹

درست به هیجان انگیزی خوردن لبای لواشک اناریِ تو

نمی دونم قضاوت دیگران در مورد این نوشته ها چه خواهد بود، یا حتی خودم وقتی سالیان دیگه به اینجا سر بزنم و بخونمش، دفترچه یِ خاطرات ، آنات من، نمی دونم تا کی به اینکار ادامه می دم.
دچار احساسات متناقض در زندگیم شدم، میبینمشو حسش میکنم که چطور آنات منو، خلق وخوی منو دچار تضاد می کنه، باعث میشه به همه چی شک کنم،به خودم هم.
انگار با ۲ نفر روبرو شدم، یکی که در این چند ساله یه صلح ، آرامش نسبی می شناختمش، ذره ذره وجودشو میشناختم،هر کُنِشِشو میشناختم و درک می کردم، نمی دونم تا چه حد از بابت این تشخیص به خودم غرّه شده بودم.
و دیگری فردی که علارقم مقاومت فراوان، دیگه کم کم دارم قبول می کنم بخشی از منه. 
اما واقعیت اینه که فرقِ الان با قبل از این روبرویی با خودِ خود اینه که، دیگه به هیچ کدوم احساس مالکیت ندارم، حتی اون منه قدیم، انگار هیچ کدومشون من نیستن و فقط تلاش می کنن خودشونو به من بچسبونن، این منِ دومی کمی حتی شبیه منِ قدیمیِ هولدن کالفیدیِ که سالها پیش بهش بدرود گفتم، واسه همین چندان هم غریبه به نظرم نمیاد، فقط انگار دوزش زیاد شده، غلیظ شده ، کِدِر شده!
درگیر نبرد کهن خیر و شر شدم، ولی انگار جفتشون غلط اَن، اشتباهن، مزحکن،
دیگه حسشون نمی کنم، هیچ کدومو مثله سابق حس نمی کنم، بیشتر شبیه خاطره شدن برام، درست شبیه لباسایی که از تو گنجه بیرون اومدن و می خوان بگن ما رو دوس داشته باش ما رو بپوش، اما هیچ حسی بهشون نداری
من در یک مرحله یه گذارم، که گویا قراره طول بکشه، اینکه چی ازش بیرون بیاد جالبه برام و واقعن هیچ ایده ای ندارم

باید حواسم باشه تو رو گم نکنم، باید حواسم باشه کلمه رو گم نکنم.
موش ماهی می دونم که اینجا رو می خونی، نمی خوام شَکّم به تو صرایت کنه، شناخت تو واسم سخته، تو در دنیای خودت سیر می کنی، در منطق خودت، که به هیچ وجه نمی خوام تغییری توش بدم، اما می خوام واردش بشم، می خوام  لمسش کنم، بفهممش، اینکار برام سخته، اما با تمام وجود می خوام و تا حالا هم خواستم
می خوام تو هم واردم بشیو درکم کنی ، می خوام بخوریم و هضمم کنی، می خوام حس کنم جلویِ تو لختم ، می خوام حس کنم حتی اگه بخوامم نمی تونم هیچ چیزی، فکریو ازت مخفی کنم.
نمی خوام این باعث فاصله افتادن بینمون بشه، برعکس می خوام با هم یکی بشیم
این فرصتیِ که زندگی برامون تکراری نشه، گرچه سخته کنار اومدن باهاش اما زندگیو سرشار از هیجان، سرشار از حادثه می کنه، درست به هیجان انگیزی خوردن لبای لواشک اناریِ تو.
Free counter and web stats