شنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۹

درست به هیجان انگیزی خوردن لبای لواشک اناریِ تو

نمی دونم قضاوت دیگران در مورد این نوشته ها چه خواهد بود، یا حتی خودم وقتی سالیان دیگه به اینجا سر بزنم و بخونمش، دفترچه یِ خاطرات ، آنات من، نمی دونم تا کی به اینکار ادامه می دم.
دچار احساسات متناقض در زندگیم شدم، میبینمشو حسش میکنم که چطور آنات منو، خلق وخوی منو دچار تضاد می کنه، باعث میشه به همه چی شک کنم،به خودم هم.
انگار با ۲ نفر روبرو شدم، یکی که در این چند ساله یه صلح ، آرامش نسبی می شناختمش، ذره ذره وجودشو میشناختم،هر کُنِشِشو میشناختم و درک می کردم، نمی دونم تا چه حد از بابت این تشخیص به خودم غرّه شده بودم.
و دیگری فردی که علارقم مقاومت فراوان، دیگه کم کم دارم قبول می کنم بخشی از منه. 
اما واقعیت اینه که فرقِ الان با قبل از این روبرویی با خودِ خود اینه که، دیگه به هیچ کدوم احساس مالکیت ندارم، حتی اون منه قدیم، انگار هیچ کدومشون من نیستن و فقط تلاش می کنن خودشونو به من بچسبونن، این منِ دومی کمی حتی شبیه منِ قدیمیِ هولدن کالفیدیِ که سالها پیش بهش بدرود گفتم، واسه همین چندان هم غریبه به نظرم نمیاد، فقط انگار دوزش زیاد شده، غلیظ شده ، کِدِر شده!
درگیر نبرد کهن خیر و شر شدم، ولی انگار جفتشون غلط اَن، اشتباهن، مزحکن،
دیگه حسشون نمی کنم، هیچ کدومو مثله سابق حس نمی کنم، بیشتر شبیه خاطره شدن برام، درست شبیه لباسایی که از تو گنجه بیرون اومدن و می خوان بگن ما رو دوس داشته باش ما رو بپوش، اما هیچ حسی بهشون نداری
من در یک مرحله یه گذارم، که گویا قراره طول بکشه، اینکه چی ازش بیرون بیاد جالبه برام و واقعن هیچ ایده ای ندارم

باید حواسم باشه تو رو گم نکنم، باید حواسم باشه کلمه رو گم نکنم.
موش ماهی می دونم که اینجا رو می خونی، نمی خوام شَکّم به تو صرایت کنه، شناخت تو واسم سخته، تو در دنیای خودت سیر می کنی، در منطق خودت، که به هیچ وجه نمی خوام تغییری توش بدم، اما می خوام واردش بشم، می خوام  لمسش کنم، بفهممش، اینکار برام سخته، اما با تمام وجود می خوام و تا حالا هم خواستم
می خوام تو هم واردم بشیو درکم کنی ، می خوام بخوریم و هضمم کنی، می خوام حس کنم جلویِ تو لختم ، می خوام حس کنم حتی اگه بخوامم نمی تونم هیچ چیزی، فکریو ازت مخفی کنم.
نمی خوام این باعث فاصله افتادن بینمون بشه، برعکس می خوام با هم یکی بشیم
این فرصتیِ که زندگی برامون تکراری نشه، گرچه سخته کنار اومدن باهاش اما زندگیو سرشار از هیجان، سرشار از حادثه می کنه، درست به هیجان انگیزی خوردن لبای لواشک اناریِ تو.

۱ نظر:

j, گفت...

چه خوبه بعضي وقتا آدم منهاي گذشته خود را فراموش كند گاهي...

Free counter and web stats