پنجشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۹

من

- what am I?
-you're going to  your music classes this week.
this is you.
this is you.



سه‌شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۹



چشمانت را ببند.
زود باش.
چشمانت را که باز کنی،
رویاهایت پاک می|شوند.
زندگی را با چشمان بسته|ات تمرین کن،
از امروز.

دوشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۹

سی|و دو دقیقه

وقتی سی|دو دقیقه منتظر مانده|ای ، دو سیگار|ه به ناچار، دود کرده|ای، به زمین وزمان از چرا|یه آمدنت نالیده|ای، گوش به عشوه|های دختر|کٌسک و جوابهای پسر|کیرک روبه رویت سپرده|ای و حس کرده|ای چقدر می خواهی پا شوی بروی سر میزشان و بگویی: حالمو به هم می زنین.   و برگردی سر میزت بشینی و سیگار سوم را بگیرانی...

نمی کنی.
نمی روی.
نمی گیرانی.

وقتی سی|دو دقیقه منتظر مانده|ای، خودت را رها می کنی، نفس عمیق می|کشی، لبانت را میگشایی و ذکر اول را جاری می|کنی. می خوانی|و می|خوانی، ذکر پس از ذکر و پر می|کشی،  رقصان، شادمان، می|خوانی، می رقصی.

می|آید ، همانی که فلانی و بساری سفارشش را کرده|اند، که قرارت را بخاطرش کنسل کرده|ای ، که مهمانت منتظرت است در خانه، که زنگ زده|ای به خواهر که زودی برسد از سر کار، که مهمانت تنها نماند، می|رسد همانی که سی|دو دقیقه منتظرش مانده|ای که مشاوره|ی تحصیلی بدهی که کجای این کره|ی خاکی برود خیر سرش موزیکش را بخواند،
حرّاف است، نا شکر است، قر و فر دارد، غرور کاذب دارد، اهن دارد ،اوهون دارد، وسط حرفش می|پری نه یکبار نه دوبار که حساب کار دستش بیاید.
دختر|کُسَک و پسر|کیرَک روبرو آشنایش در می|آیند.

ذکر می|خوانی و می|خوانی و می|اندیشی واقعن می|خواستی بروی جلو.

چرا دریا طوفانی شد؟

اوهوی ی ی ،
وحشی!
هر که می خواهی باش.
می|فهمی؟
من دچارم.
دریایی؟
دریای وحشی ی ی ی ی؟
باشد,
من عاشقم.
می|فهمی؟
عنوان از داستانی به همین نام از صادق چوبک

یکشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۹

نَفَس زندگی


نَفَس زندگیو تو این عکس میشه دید: دخترک از حصاری که روش نشسته بود افتاد. با شانس روی باسنش فرود اومد ,زخمی نشد و به طرز شگفت آوری، بستنی قیفی سالم موند
http://www.flickr.com/photos/aunt_teena/5023398499/in/pool-368353@N24/lightbox/

پنجشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۹

اس ام اس

پارسال بود، کمی بعدتر از روزهای خوشحالی خانه  مستقل داشتن و دقیقن در همان روزهایی که تنهایی بد ستم می کرد در حقم، بد می آوردم از همه کس و نامردی و بی انصافی هم از ملت هم از دولت نصیبم می شد، - از دولت البته نصیبمان می شد و می شود، نشود  عجیب است - تمام رفاقتهایم پوچ می نمود، گویا بیش از حد ازشان انتظار داشتم، ولی پ آخر چرا؟ پ که جیک و پیک زندگیم را می دانست، پ که بعد از هر بحران عاطفی اش سراغ من  می آمدم، پ که در تمام این سالها تنها همدلم مانده بود. به هر زور و زحمتی شده حفظش کرده بودم،  واقعیت داشت، چهره مخفی زندگیم بود ۸ سال تمام، دوستانم از وجودش ناآگاه بودند، آنها هم که از قدیم مانده بودند و رابطه امان یادشان بود، نمی دانستند ارتباط داریم هنوز، دوستیم هنوز، نگفته بودم، بودنش شده  بود وسواس، شده بود نشانه ای از قدیم، مرا وصل می کرد به نوجوانیم، به همانها که ظاهرن ترکشان کردم، همان خلق و خوها که به سایه فرو برده امشان.
واقعیت داشت، تنها بودم، به حضورش نیاز داشتم چندین روز گذشته بود به همین منوال، دقیق تر بگویم از ناامیدی ام از این رابطه، از اینکه کوچکترین معنایی در زندگیش داشته باشم، 
آری، مثل هر عصیان زده ای با خدایم سخن گفتم، فحش دادم، ، خواهش کردم.
گریه کردم.
دریای سرکش احساساتم کمی آرام گرفته بودم، دقیق به یاد ندارم، مشغول آشپزی بودم یا سرگرم کتابی یا سازم و چه،
اس ام اس آمد:  سینا جونم، خوبی؟ چیزی شده؟
پ بود.

چهارشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۹

قهوه تلخ|ای بهت نشون بدم


مهران مدیری، یعنی ببین چطور خشمگینم کردی که آه و ناله منو به فیس بوکم کشوندی

حس می کنم تجاوزی صورت گرفته، بس عظیم تر از قدرت بیان من در تنها چند خط 
آقای انتخاب موزیک، فامیل مهران خان مدیری، منتظر نقد بنده باش در روزنامه های روز مملکتی.
برای به رخ کشیدن خالتوریسمت لازم نبود به خودت زحمت ریدمان به گنجینه های موسیقی سمفونیک بدی!
ما رو باش که با چه ذوق و شوقی رفتیم قهوه تلخ خریدیم

سه‌شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۹

سیزده سخن می گوید

می رم کافی نت می پرسم کجا بشینم می  گه : 13 میگم : 13 نحسه یکی دیگه بگو.  به مونیتورش نگاهی می اندازه دنبال سیستم خالی می گه : نه، 13 بهترین سیتسمه! می گم: واقعن؟ نحسی 13 بگیره چی اونوقت؟ میگه: نه خیرم نمی گیره . کوچولو می خنده این اولین باره خنده شو می بینیم،  جدیّه همیشه. و الان این سیزدهه که داره با شما حرف می زنه، هنوز منفجر نشده ، چون باهاش یه قراری بستم، که به جای اینکه بلا سر من بیاره سر خواننده های این پست بیاره! مونیتورتونو منفجر کنه مثلن، سیستمتون هنگ کنه، موستونو خراب کنه ، چی دوست داری خودت ازش بخواه!

بعدن نوشت: این نحسیش گرفت ، فقط گوگل و سایتهای تابعشو باز می کرد، منجمله بلاگر، می رم بهش می گم دیدی میگم نحسه می گی نه، پا میشه ، خودش که نه داداششو احتمالن می فرسته که بگه ما ناموس دارمو و لاس نمی زنیمو این حرفا، داداششه هم همچین جدی-خشمگین می آد پای سیتستم یه refresh می کنه همه چی باز می شه، بر میگرده نگاهی می اندازه حرف زده نزده میگم: دستت شفا داره واالله، حتمی فکر کرده داشتم با خانوم ریزهء همیشه جدی لاس می زدم!!

دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۹

بعد هی می گن قرآن تنها کتاب ناطقه!



ساعت ۷:۲۵ است. تاریک شده و خوندن مشکل، اومدم چراغ بالای سرمو تو اتوبوس روشن کنم، نشد، برگشتم سر جمله جدید:"چراغ پرنور ضروری نیست، برای زندگی کردن در غرابت و شگفتی،شمعی قلمی کافی است، به شرط آنکه صادقانه بسوزد." اینارو ساموئل بکت میگه، تو مالون می|میرد، صفحه ۱۰، که سهیل سُمی جونم ترجمه کرده، که منو دق مرگ کرده باز، که شاهکاره زبان راویش، همون من من معاصرش، که آخیش ش ش ش ش ش ش، آخیش ش. اینطور که به نظر می رسه از اوناییه که یه نفس نوشته، یهنی یه نفس باید خوندش، که توقف نداره این جریان سیّاله لامصّبه ذهنیش، که خوش ش ش ش ش ش ش  به حالش.
پ.ي. آذر جون نمی دونم این حس شامّمتو از کجا آوردی, ولی می دونم که بو می کشی چی به کی هدیه بدی :*

یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹

کایت

تمام بچگیم،
تمام بچگیم در آرزوی،
تمام بچگیم در آرزوی داشتن یک کایت بودم،
تمام بچگیم در آرزوی داشتن یک کایت بودم که مثل بقیه،
تمام بچگیم در آرزوی داشتن یک کایت بودم که مثل بقیه هوا کنم ولی،
من تمام بچگیم در آرزوی داشتن یک کایت بودم که مثل بقیه هوا کنم ولی بابام برام نمی|خرید.
نمی|خریدددددددددددددد.
چرا خوب؟

جمعه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۹

جن نامه می خونم، می خونم|و می خونم، آخه منه احمق چطور می|شد که این همه مدت لای|ه این نازنین|و هم باز نمی|کردم؟! آخه چراااااااااااااااااا؟
واقعن چرا؟ 
چقد به Kid A  می|یاد، اوضاع باد کارمیک باشه، اگه نمی|خوندمش هیچ وقت نمی فهمیدم که باید داستان بلندمو کامل کنم، که اون داستان نه تنها بد نیست ، محشرم هست، که بابا حواست باشه این داستانای کوفتیت|و به کی|و چی می|دی بخونه، که نظر بده، می|خوام نده، ۱۰۰ سال سیاه، اون که از درک ساده|ترین ضرافت|ها هنریت عاجزه، اونکه بعد از این همه یال داستان نویسی هنوز ۲ تا رمان کامل نخونده|رو چه به نقد آخه! بابا جان این جماعت فقط ادعا نویسنده بودن دارن خوب، ادعای گلشیری باز بودن دارن خوب، بابا جان تو که حتی قبل از این چیزی ازش نخونده بودی، پس این همه نزدیکی از کجا می|یاد، اصن کی گفته بود تو داستان کوتاه بنویسی؟! بشین داستان بلندتو تموم کن.
بشین،
تمومش کن.

شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۹

بوی ماهی می|دم


بوی ماهی می|دم
بوی ماهی می|دم
بوی ماهی می|دم
چه بادی ی ی ی!
بوی ماهی می|دم
بوی ماهی می|دم
چه آبی ی ی ی!
بوی ماهی می|دم
اوهوو اوهوو اوهوو
بوی ماهی می|دم
بوی ماهی می|دم
چه دریایی ی ی ی!

چهارشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۹

more choise Vs more choices

توی دیکشنری را نگاه می کنم تا خیالم قرص شود choice هم می تواند اسم مفرد باشد، مثال آورده:

2 [singular] the range of people or things that you can choose from:
e.g. It was a small shop and there wasn't much choice.
میخوانم تا با کاربردهای دیگرش آشنا شوم:
1.[uncountable and countable] if you have a choice, you can choose between several things e.g.
We must encourage children to exercise choice and make their own decisions.
راست میگوید، کاش مرا هم کسی تشویش به تمرین تصمیم|گیری می کرد، زمانی، که اکنون نشود مرض لاعلاج.
انتخاب کردن زمانی که در مضیغه زمانی، بد دردی می شود. ماندن سر تصمیم هم مرض دیگریست.


سه‌شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۹

چرا؟

منه خر چرا این همه سال حالم از Muse به هم می خورد
اینا که فوق العادن!!!

سعب العبور

وجود تو،
از دیوار چین هم طویل تر،
از کوه بیستون هم عمیق تر،
سخت|تر می|نماید.

بدان که خواهم ماند،
خواهم آموخت، 
عبور از این دیوار را
به قیمت از کف دادن این
کالبد،
این حیات،
شاید.

روح خواهم شد|و پس،
سختی این دیوار،
قطرش هم دیگر، 
راهت را بر من،
سد نتواند کرد.

از تو خواهم گذشت.
به تو خواهم رسید.


دوشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۹

Wisdom

در اوج گشت و گذار تو سایت دانشگاهها و جست جوی ددلانها و هزینه دانشگاهها، درست زمانی که نوبته تصمیم گیریه نهایی که آیا اصن می تونی از پس هزینه زندگی و دانشگاهه بر بیاد، بر می خوری به این جمله:
Moving to a new country, a new part of the world you may never have heard of before, is a big deal.
This is going to be one adventure you'll never forget. At the end of the day, you should be concentrating on how great your program is, not how much money you need to find.
رفتن به یک کشور تازه، به جای جدیدی از این دنیا که ممکنه تا حالا هرگز در موردش نشنیده باشی، تصمیم بزرگیه.
این تصمیم به ماجرایی تبدیل خواهد شد که هرگز از یاد نخواهی برد. در پایان روز، بهتر است روی این تمرکز کنی که چقدر [این] برنامه(تصمیم) ات مهم است، نه اینکه چه مقدار پول باید به دست آوری.
آره، من داشتم، تنها و تنها به پول فکر می کردم، شاید تا حدودی ام حق داشته باشم، ولی چیزیکه مهمه این نیست، تو می خوای بری کانادا یا نه؟!؟؟؟
پس چرا معطلی؟!

ای هیم

لبانش را،
آفتاب تواند،
بوسیدن.
I want someone to love.

یکشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۹

سلطان قلب ها


خداییش کی فکرشو می کرد کروبی یه روزی بشه سلطان قلب ها!!!!

شنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۹

تا حالا کوه رفتی؟


یاد سربازی افتادم و همتختیه کرمونشاهیم، نمی دونم دقیقن کی بود ، قبل خواب یا موقع استراحت بعد شام، خلاصه یهو اومد جلو و بی مقدمه همچین با همون رودربایستی و حجب و حیای همیشگیش خیلی آروم ازم پرسید:
- سینا تا حالا کوه رفتی؟    آخر جمله|شم خورد،
- کوه؟
نگاش کردم دیدم هنوز حیا داره از حرف زدن: آره تا دلت بخواد، بهت که گفته بودم من کوه نورد حرفه ایم، صخره نورد، غار نورد…
- نه منظورم کوه|اه، رفتی کوه ۱ هفته بمونی؟ ۱ ماه بمونی؟
- ۱ ماه که نه ولی ۱۰ روزم شده..
معلوم بود جوابم قانعش نکرده، رفته بود تو خودش. پرسیدم: چرا حالا می پرسی؟
-  تا حالا گوسفند بردی کوه؟ گله بردی چرا؟
و بعد برام توضیح داد که خونوادگی چوپونن و باباش مجبورش می کرده ۱ماه گله رو ببره چرا، و برنگرده شهر،
چراشو نگفت، فقط از سختیه اینکار حرف زد، از سختی کوه گفت، از کم غذایی گفت، 
بعدش فهمیدم چرا هرآشغال|یو این سرباز خونه می انداخت جلومون ، نه نمی|گفت، چرا هیچ وقت سر غذا شاکی نمی| شد.

حسین بچه خوش غیرتی بود، هیچ وقت یادم نمی ره چطور سر دعوای قزوینیا هوامو داشت، کردا هوامو داشتن، ترکا کشیدن کنار، شمالیا هارتو پورت میکردن ولی حسین دست راستم بود، زدیمشون ، به فرماندم سر بلند جواب گو شدیم ۲ روز بازداشتگاه، بعدش که برگشتیم تو یگان ، هیچ|کی چپ نگامون نمی کرد. جلو فرمانده  خبردار داد زده بودم: 
واسه من فرق نداره اون کس کشی که این پسره رو کرده ترک بوده یا قزوینی، خشتکشو می کنم تو دهنش، واسه من فرق نمی کنه که شما ترکین!!!

خشتکشو کردیم تو دهنش!!

 دیروز رامین از آبادان زنگ زده بود، شمالی با مرامی بود دماغش شکست اون  روز، از ترکام بچه های تبریز اکثرن خودشونو کشیدن کنار. رامین می گفت ، بعد از انتقالیه تو قزوینیه رو  بازجویی کردن و انداختن زندان، فرمانده گردان تو صبحگاه هوار می کشید که دفعه آخرتون باشه تو گردان من…!!!
کمی بهم ریختم اینا رو یادم انداخت،  پاک فراموش کرده بودم، عوضش یاد حسین افتادم، انگار تنها ربطی که داشت دنیای منو اون، یه تخت دو طبقه بود، یه تخت  که دو  طبقش از هم یه کوه فاصله داشتن!

اندر خوبی های با یه خانوم دکتر دندون پزشک دوست بودن


مسواک زدم!

چهارشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۹

تا بوسه هست سیلی چرا؟

دلم  پر بود، می خواستم بیام این تو برون ریزی کنم بعده عمری،از رفتار بد بابا، مامان، یسنا، از اینکه انگار عشق و صمیمیتو هیچ جور نمیشه وارد این خونه کرد، انگار اینا خیلی وقته که سنگ شدن!! بعدش هی لاگ|این نمیشد تو بلاگر بعدش گفتم برم گوگل ریدرمو بخونم، تا این که داشت جون می|کند، لاگ|این بشه. همین طوری خوندمو خوندم شادتر و سر   حال تر شدم، دیگه ام حواسم به لاگ|این نبود.  بعدش رسیدم به نوشته|ی آذر: تا بوسه هست سیلی چرا؟  بعدش به خودم اومدم دیدم راست می گه ها، حتی نوشتنش هم می تونست حکم سیلی زدنو داشته باشه، من که این همه تلاش کردم، به جهنم که نتیجه نداده، من باز تلاشمو می کنم، من اینطوریم اونا اونطورین. به جهنم که نمیشه اینو عوض کرد،  من سیلی به زن نیستم آقا!
این شد که آخرین پست منو آذر هم اسمه. 
:D

آرامش قبل از رابطه

 به نظرم آدم|ها در فاصله بین دو ازدواج یا رابطه از همه جالبتر و دوست داشتنی|ترن، شاید چون در دسترس|ترند . شاید چون صداقتو صفایی که عشق به قلبشون می|آره در رفتارشون بروز پیدا میکنه و نبودن در یک رابطه جدی، این فرصتو  فراهم تا با دیگران، دوستان و غریبه|ها قسمتش کنن.
فرصتی که قبل از ازدواج غریب الوقوع برای آدم پیش می آد، مثل برزخ می|مونه از نوع خوبش البته، که فرد در اون نوعی آرامش درونیو تجربه می کنه، و این آرامش و گرما از رفتارش عیان می شه و بروز پیدا میکنه، گرچه به احتمال قریب به یقین کمتر کسی درکی از این احوال بکنه، مهم تجربه|ی شخصی|یه این شرایط می|تونه باشه.
Free counter and web stats