شنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۹

تا حالا کوه رفتی؟


یاد سربازی افتادم و همتختیه کرمونشاهیم، نمی دونم دقیقن کی بود ، قبل خواب یا موقع استراحت بعد شام، خلاصه یهو اومد جلو و بی مقدمه همچین با همون رودربایستی و حجب و حیای همیشگیش خیلی آروم ازم پرسید:
- سینا تا حالا کوه رفتی؟    آخر جمله|شم خورد،
- کوه؟
نگاش کردم دیدم هنوز حیا داره از حرف زدن: آره تا دلت بخواد، بهت که گفته بودم من کوه نورد حرفه ایم، صخره نورد، غار نورد…
- نه منظورم کوه|اه، رفتی کوه ۱ هفته بمونی؟ ۱ ماه بمونی؟
- ۱ ماه که نه ولی ۱۰ روزم شده..
معلوم بود جوابم قانعش نکرده، رفته بود تو خودش. پرسیدم: چرا حالا می پرسی؟
-  تا حالا گوسفند بردی کوه؟ گله بردی چرا؟
و بعد برام توضیح داد که خونوادگی چوپونن و باباش مجبورش می کرده ۱ماه گله رو ببره چرا، و برنگرده شهر،
چراشو نگفت، فقط از سختیه اینکار حرف زد، از سختی کوه گفت، از کم غذایی گفت، 
بعدش فهمیدم چرا هرآشغال|یو این سرباز خونه می انداخت جلومون ، نه نمی|گفت، چرا هیچ وقت سر غذا شاکی نمی| شد.

حسین بچه خوش غیرتی بود، هیچ وقت یادم نمی ره چطور سر دعوای قزوینیا هوامو داشت، کردا هوامو داشتن، ترکا کشیدن کنار، شمالیا هارتو پورت میکردن ولی حسین دست راستم بود، زدیمشون ، به فرماندم سر بلند جواب گو شدیم ۲ روز بازداشتگاه، بعدش که برگشتیم تو یگان ، هیچ|کی چپ نگامون نمی کرد. جلو فرمانده  خبردار داد زده بودم: 
واسه من فرق نداره اون کس کشی که این پسره رو کرده ترک بوده یا قزوینی، خشتکشو می کنم تو دهنش، واسه من فرق نمی کنه که شما ترکین!!!

خشتکشو کردیم تو دهنش!!

 دیروز رامین از آبادان زنگ زده بود، شمالی با مرامی بود دماغش شکست اون  روز، از ترکام بچه های تبریز اکثرن خودشونو کشیدن کنار. رامین می گفت ، بعد از انتقالیه تو قزوینیه رو  بازجویی کردن و انداختن زندان، فرمانده گردان تو صبحگاه هوار می کشید که دفعه آخرتون باشه تو گردان من…!!!
کمی بهم ریختم اینا رو یادم انداخت،  پاک فراموش کرده بودم، عوضش یاد حسین افتادم، انگار تنها ربطی که داشت دنیای منو اون، یه تخت دو طبقه بود، یه تخت  که دو  طبقش از هم یه کوه فاصله داشتن!

هیچ نظری موجود نیست:

Free counter and web stats