دوشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۹

11:11

روزی آفتابی
دریایی موج زده اما زلال
بادی ملایم
و من قوطه ور آرمیده|ام
خود را به آب سپرده|ام
بگذار مرا با خود ببرد
به هر سو که تواند
من در بهشتم آخر.

سه‌شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۹

بوس به خیر

زین پس به جای واژه غریب و ناماءنوس - شب به خیر - می گوییم: بوس به خیر. 

یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۹


تراژیکترین موقعیت ها همیشه منو به خنده میندازه
، شاید واسه اینکه زندگی تصور می کنه در حال شکل دادن به سرنوشت ماست
نمی دونه همینه که دیگه خنده دار به نظر می یاد

شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۹

کمی صبر،

در باب زندگی حرف زیاده، فکر در صدم ثانیه شکل می گیره، اما زندگی در ابعاد کیهانی!
زاویه دید ما به زندگی مثل مورچه ای میمونه که با دیوی به اسم انسان روبرو میشه!
مشکل همینه که مورچه انسان که با غول زندگی روبرو می شه وحشت زده میشه، یا احساس نا امیدی میکنه. قضاوت از این پایین همیشه ناممکن. هدف کشف جاذبه نیست، هدف حل یه معادله پیچیده ریاضی نیست. هدف بدست آوردن درکی ناچیز از حیات.
احساس من در زندگی اما بیشتر شبیه روحیه که از در و دیوار رد می شه، دیده نمیشه
پس صدمه ای نصیبش نمیشه یا کمتر میشه
هنری که باید یاد گرفت نظاره کردن و گذر کردنه،
نه عکس العمل نشان دادن

یکشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۹

تقدیر

تقدیر چنین است.

جایی از این دنیای هنر مال من است!

دوشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۹

۱۷ سالگی

آخرین روزهای ۱۷ سالگیه زندگیم عجیبترین آخرین روزهای ۱۷ سالگیه زندگیه بشریت بود
آخرین روزهای ۱۷ سالگی ام آخرین روزهایی بود که فهمیدم دیگر بال ندارم
که دیگر پرواز نمیتوانم کرد
 که دیگر خواب پرواز نخواهم دید
چون در آخرین روزهای ۱۷ سالگیم در بیداری خواب دیدم می خواهم پرواز کنم
سعی کردم
بال زدم
نشد
چه حیف این طلسم شکسته شد

پنجشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۹

احساس می کنم پاره پاره شده ام، و این بار اولم نیست! گویا این احساس را پایانی نیز نیست.
پارگیه فکر آفتیست که به جانم فتاده است.
در ابتدا جذاب و جایز به نظر می آید، هیجان انگیز می نماید، کمی که پیش می روی مشکلات در پی هم از راه می رسند.
در انتها خود را پاره پاره می یابی
25 سال از عمرم می گذرد اما از تنها چیزی که در زندگیم مطمئنم اینست که می خواهم بروم!
جای شکرش باز باقیست. 
مانده ام آیا این ترس است در لباسی نو ، ناشناس رخ نمایانده و افسار از من ربوده؟!؟!؟!؟!
نمی دانم، دیگر هیچ نمی دانم.
حتی نمی دانم دوستش دارم یا نه! و این داستانیست تکراری در 3 سال گذشته ام
انقدر انسانیت در وجودم مانده که در بلاتکلیفیم شریکش نکنم!
خدا خیرت بدهد کیهان که باز این سوال را برایم ایجاد کردی: آخر سر چی می خوای بکنی تو؟! من نفهمیدم!
نمی دانم به دنبال علاقه ام بروم یا استعدادم!؟!؟!
دنیا عجیب با من بی رحم بوده در این انتخاب.
وقتی -نویسنده مورد علاقه ام-  وبلاگش را بست تکان خوردم.
وقتی -دختر مورد علاقه ام- دوباره تلفن زد شکه شدم
و من ترسیدم یا ملاحظه اشان را کردم یا خودم را ؟!؟!
وقتی دوباره در زندگیم از این شاخه به آن شاخه پریدم حس کردم من هیچ نمی دانم.
انگار هیچ درسی از زندگیم نگرفته ام.
گویا باید بروم راهب شوم،
واقعا نخواهم توانست از این بلاتکلیفی بیرون بیایم؟
آیا به یک منجی نیازمندم؟
نه
نه
نه
گویا دیگر خودم را دوست ندارم.
مگر من نبودم که تمام آن عادتها را ترک کردم!؟
توانستم،
چه چیز را گم کرده ام!؟
می می توانم.
این سستی آفت جانم شده است.
توئی که نمی دانم کیستی، دوستت دارم.
توئی که آنجایی، و این روح عریان را می نگری، دوستت دارم.
توئی که لمس شده ای پایه اعترافات من، به دلسوزیت نیازی ندارم،
 تو، با توام تو، به عشقت نیاز دارم 
به همراهیت، به دلداریت
به دوستیت
اما به دلسوزیت نه!

این نیز بگذرد.
لیکن سستی ترس می آفریند یا ترس سستی!؟!؟

من می خواهم تقدس را از شعر بزدایم! ... چارلز بوکوفسکی

سهمِ من از شاعری، این بود که شعر را ساده کنم. تا آن را انسانی تر کنم. من به آن ها یاد دادم همان طور که نامه می نویسند، شعر بگویند. من می خواهم تقدس را از شعر بزدایم! ... چارلز بوکوفسکی

در راستای اینکه: آخیش حرفمو زدم

"آقا ما که مسئول ادعای دیگران نیستیم. اصلن به ما چه که قبل از بوکوفسکی کس دیگری هم اینکارو کرده یا نه.
مهم اینه که اون هم سعی خودشو کرده.
من در این تک جمله چنین ادعاییو نمیبینم که اون اولین کسیه که تقدس زدائی کرده
ولی اگه اینو قبول کنیم که تقد...س زایی در شعر وجود داشته و داره و چندین قرن ادامه یافته.
به خیلی بیش از یک والت ویتمن احتیاج داریم که در مقابلش بایسته.
ما یا باید خوشحال باشیم که شخصی می خواد تغییری ایجاد کنه یا نباشیم
حالا هرچقدر هم من و من داشته باشه!"

پسرهای خیابان پشتی

و این یک اتفاق بود. شنیدم. یاد یاد گذشته بود و شهرزاد.
خاطرات سیالند ؟! نه گاز به نظر می آیند.
این است سرانجام مرتب کردن آرشیو خاک گرفته . اما دیگر این موزیک جلف به نظر نمی رسد. کامرشیال کماکان چرا. اما با موجودیتش سر جنگ ندارم. کماکان ایشان را موزیسین نمی دانم!

شنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۹

نمی دونم از کجا اومد یا چی شد که برگشت .
میدونم که برگشت وهست، گویا همیشه بوده ، هیچ وقت تنهام نذاشته، ترکم نکرده!
اون اومد جوری که انگار در تمام این مدت در سایه من مخفی بود، 
گویا تمام این مدت منتظر چنین فرصتی بوده ،
 چنین لحظه ای از انسانیت ناب تا دوباره و دوباره به من ثابت کنه هست و همیشه بوده
و چه قوتی داد به قلبم. که تهی بود، تهی بودم. و حالا پر شدم
خالی بودم 
پر هستم

شنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۹

باشد که چنین شود

و اینبار تقدیر چنین خواهد بود:
مرا خواهی دید.
جامه خواهی درید
نعره خواهی کشید
علاقه خواهی ورزید
عاشقی خواهی کرد
باشد که چنین شود

جمعه، تیر ۱۸، ۱۳۸۹

مسئله این است: بی ناموس شدیم رفت آیا؟

هان؟
چی؟
کی گفته؟!
من؟!!
نه بابا!!
تکذیب میکنم.
100%
3 تا 20 ؟!
تو کارنامه؟
کارنامه من؟!
کی گفته؟
دروغ ِ قربان!
تکذیب می کنم قربان!
از این بی ناموسی آ به ما نیومده هنوز!!!!
Free counter and web stats